در را باز کن!

در را باز کن! چرا برایم از پشت پنجره دست تکان می دهی؟ چرا از پشت شیشه نگاه می کنی؟ می خندی چشمک می زنی و عشوه های دخترانه داری ....
در را باز کن! ببین چطور زیر باران خیس شده ام؟ ببین چطور پاهایم از بس رفته اند و نرسیده اند، بی حس شده اند؟ وقتی در نور ضعیف ماه، پشت شیشه ی مات ، موهای افشانت را شانه می زنی و آواز غمگین ناگزیری را زمزمه می کنی، قلبم به طپش می افتد. چطور می توانی ضربان قلبم را احساس کنی، وقتی از پشت پنجره تماشایم می کنی؟ در را باز کن! زخم هایم بوی تنهایی می دهند دستهایم از نگرفتن ها تاول زده اند تو باید همانی باشی که با وعده ی شانه هایت قلبم را تسخیر کرده است ... تو باید همانی باشی که قصه هایت قرار بود این زنجیر را این در را باز کند. در را باز کن! چطور از پشت پنجره می توانم در کنار رؤیاهای تو قرار گیرم و قصه ی قلعه های سنگی هفت دریا آنطرفترت را باور کنم؟ چطور می شود باور کرد که تو هم تنهایی؟ هنگامی که آواز فردا را نمی خوانی
در را باز کن! ببین شبنم های سحرگاهی را ببین پرنده را که از بس برای پرواز خوانده، صدایش گرفته است دلش گرفته است، بالش شکسته است ببین آفتاب را که چگونه لباس تیره بر تن کرده است، ببین نامه های برگشتی ای مرا که سالهاست به آدرست فرستاده می شوند، بدون آنکه خوانده شوند من برای خستگی در کردن نیامده ام من برای رفتن آمده ام در را باز کن این راه پر سنگلاخ قدم های تو را نیز می طلبد در را باز کن! و به فردا سلام بگو ...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!