ملت عشق ـ معرفی کتاب


کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام بر می دارد. با خودش می گوید: «مراقب باش آسیبی نبینی.» اما مگر عشق اینطور است؟ تنها چیزی که عشق می گوید این است: «خودت را رها کن. بگذار برود!» عقل به آسانی خراب نمی شود. عشق اما خودش را ویران می کند. گنج ها و خزانه ها هم در دل ویرانه ها یافت می شود، پس هرچه هست در دل خراب است. 

از قواعد چهل گانه شمس تبریزی 
برگرفته از کتاب «ملت عشق» نوشته ی الیف شافاک که یکی از بی سابقه ترین تیراژ فروش  کتاب های تاریخ ترکیه را رقم زده و به زبانهای زیادی ترجمه شده است
 این کتاب را هفته ی پیش که نزد دوست شاعرم جناب مظفر امینی بودم، پیشنهاد کرد. چنان مرا گرفت که دلم نیامد آنرا برایتان توصیه نکنم. در واقع یکی از محسنات این سفر اخیر به امانت گرفتن 3 کتاب بود که یکی از کتابها «ملت عشق» بود. دو روز و نیم وقت مرا گرفت تا خواندمش ... عین بچه ها ذوق می کردم که یک کتاب 500 صفحه ای به سرعت تمام کردم .. یکی از سایت ها در باره ی «ملت عشق»چنین نوشته
 ملت عشق دو زندگی را بررسی می کند یکی از آنها «ماجرای زندگی آرام و یکنواخت زنی امریکایی به نام «اللا» در آستانه چهل سالگی است. زنی که در طول بیست سال زندگی مشترک عادت‌ها، نیازها و سلیقه‌های او تغییر نکرده و شب و روز بر اساس برنامه‌ای از پیش مشخص به صورتی یکنواخت و منظم و عادی همواره خود را وقف خانواده (فرزندان و شوهرش) کرده و خواسته‌ها و نیازهایش را بر مبنای جهت حرکت خانواده تنظیم کرده است. اما گویی تنها یک تلنگر کافی بود تا یکباره همه چیز عوض شود پرده کنار رفته و ماهیت ملال‌آور برخی چیزهای مهم در زندگی او و همچنین حقیقت نهان بسیاری از روابط او و اطرافیانش آشکار می شود.
من البته یادداشت هایی از کتاب گرفته ام. دلم نیامد تا با خوانندگان آنها را به اشتراک نگذارم. یکی از چیزهای جالب در این کتاب زبان سلیس و راحت آن است. من طی مطالعه ترجمه ی فارسی کتاب، متن مادر (ترکی)  از نظر گذراندم.  ترجمه ای کامل و ساده و قابل فهم است. همیشه آروزیم بود که کاش کتاب نویس های ما هم در باره ی شخصیت های تاریخی و هنری مان ساده تر و سلیس تر می نوشتند. چرا که همواره متن ها و بیوگرافی دو تن از شخصیت های ما «مولوی و شمس»  در کتابهای درسی چنان با شعر و زبان پیچیده می گردید که برای ما غیر قابل فهم می نمود.
*** 
وقتی کسی را بکشی، حتم بدان که چیزهایی از او به تو سرایت می کند: تصویری، بویی، نفسی ... آهی، لعنتی، صدایی. من بهش می گویم «نفرین مقتول». به بدنت می چسبد و می ماند. شروع می کند به کندن، انگار که بخواهد بدنت را سوراخ کند و رد شود. تا وقتی که به اعماق قلبت نفوذ کند. آن جا که رسید جا خوش می کند و دوباره در تو زنده می شود. به خوابت می آید و رؤیاهایت را تکه پاره می کند. روز را هر طوری هست سر می کنی، اما همین که شب شد و تنها ماندی، در رختخوابت عرق سرد می ریزی. همه مقتول ها در وجود قاتلان به زندگی ادامه می دهند.....

گفتگوی قاتل شمس با خودش ـ صفحه 39 

 کتاب همزمان زندگی الا و شمس را در کنار هم قرار می دهد. و خواننده وارد هر دو فاز زندگی در عصر جدید و در قرن 12 میلادی میشود:
وقتی می بینی همه جا بدبختی یکی است، گشتن دور دنیا دیگر معنایی ندارد. از من به تو نصیحت. گمان می کنی چیزهایی جدید پیدا می کنی؟ نگان کن، از چهار گوشه ی دنیا مسافر به این کاروانسرا می آید. بعد از چند پیاله، همگی همان داستان های تکراری را تعریف می کنند. آدم همه جا آدم است.، آش همان آش، آب همان آب و گه همان گه!.
از گفتگوی کاروانسراچی با شمس تبریزی  ـ صفحه 53


اگر پس از عشق همان انسانی باشیم که قبل از عشق بوده ایم، به این معنی ست که بقدر کافی دوست نداشته ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می توانی به خاطر اون انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی. 

صفحه 415

هیچکس نمی تواند به تنهایی از خامی به پختگی برسد. باید رفیق راهت را پیدا کنی تا مثل پرنده از این منزل به آن منزل پروازت دهد. و اگر پیدایش کردی، خودت را نه، او را باید بزرگی ببخشی.


... در مدت دوستی مان زیبایی ای نادیده را با هم قسمت کردیم؛ مانند دو آینه که بی وقفه تصویر هم را منعکس می کنند، در وجود یکدیگر  به تماشای ابدیت نشستیم. اما در پایان چرخ می چرخد، دور تمام می شود و آینه به راز بدل می شود. هر زمستانی بهاری و هر بهاری پایانی دارد. 
و این نکته هنوز معتبر است: هر جا عشق باشد، دیر یا زود، جدایی هم هست.


 باد نیاورده است مرا که باد ببردم از زندگی ات.... 
شمس تبریزی

…. در آن هنگام از کجا می دانستم بزرگترین اشتباهی را مرتکب شده ام که زن ها از روز ازل مرتکب می شوند؟ نگو این گمان که می توانی مردی را که عاشقش هستی به واسطه ی عشق عوض کنی جهالتی قدیم و خاص ما زنان بوده .
از قول کیمیا ـ عاشق سینه چاک شمس ض  441


عزیز گفت: من هم می خواهم که با من به آمستردام بیایی... خیلی هم می خواهم. .. اما هیچ قولی در باره ی آینده نمی توانم به تو بدهم.» 
اللا پرسید: منظورت چیست؟ زخمی قدیمی سرباز کرد. مردها چرا اینطورند؟ همه شان از وابسته شدن می ترسند. این همه بگرد، این همه صحبت کن، این همه اوقات خوش بگذران، این همه رازهای مگو را بگو، این همه رؤیابافی بکن، بعد یکدفعه طلسم باطل شود! یعنی چه که هیچ قولی نمی توانم به تو بدهم؟ چه جمله ی بی احساسی ! فقط مردها می توانند همچو جمله ای بسازند!
 صفحه 474
همانطور که می بینی تنها چیزی که می توانم به تو بدهم همین لحظه ای ست که در آن هستیم! خوب، راستش را بخواهی، کسی نمی تواند به کسی دیگر فراتر از این را وعده بدهد. اما همیشه این حقیقت را فراموش می کنیم دوست داریم برنامه هایی رد مورد اینده بشنویم.
صفحه 475 

مولوی: 

اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از وجودت همراه او از دست می رود. مانند خانه ای متروکه اسیر تنهایی ای تلخ می شوی، ناقص می مانی. خلاء محبوب از دست رفته را همچون رازی در درونت حفظ می کنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمی یابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خون چکان است. گمان می کنی دیگر هیچ گاه نخواهی خندید، سبک نخواهی شد. زندگی ات به کورمال کورمال رفتن در تاریکی شبیه می شود، بی آن که پیش رویت را ببینی، بی انکه جهت را بدانی، فقط زمان حال را نجات می دهی .... شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات  مانده ای. اما فقط در چنین وضعیتی ، معنی زمانی که هر دو چشم با هم در تاریکی بمانند، چشم سومی در وجود انسان باز می شود. چشمی که بسته نمی شود. ... و فقط آن هنگام است که می فهمی این درد ابدی نیست. پس از خزان موسمی دیگر، پس از گذر از این بیابان وادی ای دیگر در راه است، پس از این فراق نیز وصالی ابدی.
 ص 497

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!