خسته ...
خیلی خسته ام. از کار، از درس، از نوشتن و ... همین وبلاگ که روزگاری بهترین مونسم بود. و بدتر از همه، از آدمها. همانهایی که توی لحظه ها در جنب و جوشند و به دیگران فخر می فروشند که گویا دارند زندگی می کنند. به خاطر همین دیگر نمی نویسم. نه حتی برای خودم. اما هنوز دارم می جنگم. با عفریته ی زندگی، نه به خاطر یک لقمه نان؛ یا برای اینکه نقطه ی پایانی بر خستگی هایم باشد. یا حتی برای اینکه راحت تر زندگی کرده باشم. می جنگم فقط برای اینکه به همین لحظه ها معنا دهم. همین لحظه های کوتاه و کشنده ... همین هایی که تمام جوانی مرا گرفت. و آخر هم نشد. تنهاترم کرد. شب ها آینه ها را از اتاق خوابم جمع می کنم. نمی خواهم خودم را با این وضع ببینم. از اخرین بوسه ها مدتهاست که گذشته است.... اصلا یادم رفته است که آخرین بار چه وقت و چه کسی لبانم را بوسید.... صبح ها رختخوابم را قبل از رفتن به سر کار مرتب می کنم. فقط برای اینکه وقتی از کار برگشتم، احساس کنم دستهایی در اینجا زندگی ام را جابجا کزده است. نه .... دارم غلو می کنم. فقط برای اینکه وقتی برگشتم حداقل یک چیز سر جایش باشد. و مرا از خود