دیشب باران ترانه می خواند
دیشب باران عجیبی می بارید. یک ریز و تند. صدایش یک لحظه قطع نمی شد. و چنان بر سقف خانه ی تنهایی ام فرود می آمد که تنها صدای تنهایی من بود که به گوش نمی رسید. انگار باران دیشب حال و هوای دیگری داشت. می شد از ابتدایش گرفت و مثل «لوبیای سحرآمیز» به انتهایش رسید. نه ... نه، این باران انتهایی نداشت. می شد از شانه هایش بالا رفت و مثل موقعی که روی تراست منزل ایستاده و با سیگاری روشن دریاچه ی زیبای روبرو را تماشا می کنم، تنهایی را تماشا کرد. اصلا می شد سر روی شانه هایش گذاشت و چند قطره ای به یاد زندگی ریخت ... نه، پا روی شانه هایش گذاشت و تو کابینت های بالا دنبال چیزی مناسب برای چیدن گل های رزی که تازه از بیرون خریداری شده بود، گشت.
انگار او مهمان من بود و من مهمان او... اصلا دیشب مهمانی مرا این باران خراب کرد. باعث شد کباب کوبیده ام مزه ی همبرگر بدهد. و بعد، مرا یاد شمال انداخت، یاد خانه، یاد دور هم بودن ها، یاد عشق... تاکنون باران را اینقدر لطیف ندیده بودم. روح را جلا می داد. چنان به او نزدیک بودم که می توانستم حسش کنم. به چشمان اثیری اش نگاه کنم. با او سالسا برقصم و یا هدیه ای «سبز» از ا