حس غریبگی
گاهی غریبگی یا حس غریبی ـ با غربت و تنهایی اشتباه نشود ـ در همین شهر خفت تو را می گیرد. البته هیچکس نمی داند چه وقت؟ ولی می گیرد. هر جا که باشی یا هر کس که باشی .... شاید به این خاطر دخترم که برای درس خواندن عازم امریکا بود گفت: خونه رو بفروش برو شهر پدر! ... گفت: اونجا خونه بگیر ... دور و برت شلوغ باشه برات بهتره .... نمی دانم .... شاید بچه های ما بهتر از ما فکر شان کار می کند. ولی با شهر رفتن نیست. آن موقع ها که من درست توی سن و سال دخترم بودم ، این حس را درست توی شلوغی هم احساس کرده بودم. همان موقع که همه داشتند می زدند و می رقصیدند. در واقع این من بودم که برای آنها می زدم و آنها را می رقصاندم. این من بودم که اسباب شادی آنها بودم. «جای پایی که بر شن هاست قدرت خاک است نه نقش اراده ی من. سرودی تنها در میان اینهمه شلوغی گریبان مرا می گیرد. خاک و زبان بیگانه می شود. زندگی چون سطحی از هوای گرم از زمین فاصله می گیرد و طبیعت سوژه ای برای رنگ کردن بهار ندارد. تماشا کن انگار برای خودم زندگی می کنم ، انگار برای خودشان زندگی می کنند. بدون خاک ، بدون زبان ، بدون آزادی ، پس اندا