پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۲

رؤیای شباب ـ یک ترانه

امروز وقتی از خواب بیدار شدم، انگار چیزی رو گم کرده بودم. از اون لحظه هایی بود که باید به موسیقی پناه می بردم.... دلم می خواست برای دلم بزنم. حاصلش ترانه ای شد که می بینید.  البته این کار رو بدون  میکس و کاملا معمولی ضبط کردم.  بعدا حتما روش کار می کنم. برای خالی نبودن عریضه ... دوست داشتم اونرو با شما به اشتراک بذارم.  نگاهت می کنم شبها به خوابم تا بیایی  دعایت می کنم امروز و یا فردا بیایی  چو تنها بینم آن مه روی عاشق پیشه ات را خدایا می کنم شاید که تو تنها بیایی به زلفان و به چشمان و به ابروی کمانت  منم عاشق که خواهم با من شیدا بیایی  مرا در حسرت بوی گلی هستا که در توست  چنان کردی که خواهم با من شیدا بیایی  بیایی یار ـ  بیایی یار ـ  بیایی (2) قشنگ و ساده و زیبا بیایی (2)  نگاه آرزویم در نگاه تازه ی توست  نگاهم در نگاهت هست تا با ما بیایی  به رؤیای شبابم سایه ای بستی که با توست  به محنت می کشم جورت که در رؤیا بیایی  در این سودا که با نازت فروشی آتش دل  تمنا می کنم که با ناز در سودا بیایی  بیایی یار ـ بیایی یار ـ بیایی قشنگ و ساده و

درشهر آن مرد تنها، تنها نبود

تصویر
آن مَرد تنها بود.  آن مَردِ تنها نجیب بود. و نجیب زاده! این را همه می دانستند. البته جز آنهایی که باید می دانستند. ... درآخر آن مرد آمد. آن مردِ تنها به شهر آمد.  در شهر دوستانش را ملاقات کرد.  دوستانش جدید و مهربان بودند.  در شهر بسیار شلوغ بود.  در شهر آفتاب بود. درشهر مردم بیرون بودند.  در شهر انگار آدمها مهربان تر بودند.  هر کس در گوشه ای نشسته بود و از آفتاب استفاده می کرد.  آن مرد و دوستان رفتند. آن مرد و دوستان در آفتاب رفتند.  بچه ها می خندیدند. بچه ها با صدای بلند می خندیدند. بچه ها در وسط خیابان می دویدند. بچه ها با پدرها و مادرهایشان  می دویدند و می خندیدند. درختان شهر شکوفه کرده بودند.  درختان شهر سبز بودند.  در شهر همه چیز فرق می کرد.  آن خانم زوُمبا می رقصید.  آن خانمِ خوش هیکل زوُمبا می رقصید.  آن خانمِ  خوش هیکل با ده ها نفر زومبا می رقصید.  یعنی همه زوُمبا می رقصیدند.  و آن مرد  زومبا را دوست دارد. آن مرد آن خانم خوش هیکل را هم ... یعنی مثل زو... لبیا دوست دارد. 

27 آوریل روز جهانی رقص

تصویر
شاید باور نکنید، ولی «رقص» هم برای خودش روزی در روزها پیدا کرده است. و امروز 27 آوریل روز جهانی رقص است. چنین معلوم شده است که یونسکو 20 سال پیش در 1982 این روز را به عنوان روز جهانی رقص اعلام کرده است. به خاطر اینکه رقص ها به عنوان بحشی از فرهنگ بشریت مورد توجه قرار بگیرند. اما هنوز این روز برای بسیاری ناشناخته است. و در بسیاری از فرهنگ ها هنوز رقصیدن جایگاهی ندارد.  مدرسه ی ما امروز یکی از مدارسی بوده است که این روز را جشن گرفت. تمام بچه های مدرسه به اتفاق معلم های خود راس ساعت 12 در سالن ورزشی گرد هم آمده و حدود یک ربع رقصیدند. قرار بود که چنین برنامه هایی در اسلو هم اجرا شود. بنابر این اگر تا کنون این روز را جشن نگرفته اید، الان موقع اش رسیده است...  بلند شوید و تکانی به خود بدهید. 

بچه های رنگین کمان

تصویر
40000 نروژی امروز به خیابانها ریختند تا با خانواده ی قربانیان فاجعه 22 جولای سال گذشته همدردی کنند. این فاجعه که توسط یک جوان نروژی انجام گرفت، به قتل 87 نفر منجر شد. هفته گذشته در جریان محاکمه، متهم اعلام کرده بود که ترانه ی «بچه های رنگین کمان» برای شستشوی مغزی بچه های نروژی است. از این رو یک گروه فیس بوکی برای اعتراض به تروریست، فراخوان دادند تا مردم را جمع کنند، و با خواندن این ترانه و نثار گل رز، عشق خود را به انسانیت اعلام دارند.  این هم  صحنه ای از این نمایش است: En himmel full av stjerner (A heaven full of stars) Blått hav så langt du ser (Blue seas as far as you can see) En jord der blomster gror (A world where flowers grow) Kan du ønske mer ? (Can you ask for anything more?) Sammen skal vi leve (We shall live together) hver søster og hver bror (Every sister and every brother) Små barn av regnbuen (Small children of the rainbow) og en frodig jord. (And a blossoming world.) Noen tror det ikke nytter (Some don’t think it matters) Andre kaster tiden bor

من و «کانون نویسندگان نروژ»

تصویر
... بعد از پایان جلسه ما را به مکانی دیگر هدایت کردند. وقتی شامپاین را در همان ورودی در گرفتم، وارد سالنی شدم که مملو از جمعیت بود. همه ی اینها نویسنده بودند. راستش این اولین تجربه ی ملاقاتم با این همه نویسنده بود. من تاکنون جز در موارد خصوصی هیچ برخوردی با نویسندگان نروژی نداشته ام. آشنایی و ملاقات با دیگر نویسندگان می توانست برایم جالب باشد. ولی در ابتدا چنین به نظر نیامد. برایم حال و هوای این آشنایی کمی رسمی و خشک بود. مرا یاد فیلم های کلاسیک اروپایی می انداخت. اشراف زادگان و نجیب زاده هایی که فقط آن کلاه گیس ها را کم داشتیم. عجیب بود که من با این درجه خوی «آشناپیشگی»، خود را  چنین غریبه در جمع حس می کردم. اما آن همه ی دیگران بنظر همدیگر را می شناختند. قیافه های نویسندگان جالب بود. من با این افکار مشغول آب کردن «حس غربتی» ی خود بودم که شخصی جلو آمد. و خود را Thor Sørheim معرفی کرد. شاعر و نویسنده بود. حافظ را می شناخت. و مولوی را هم. خوشحال شدم و گرم صحبت شدیم. تا کنون حدود 15 کتاب منتشر کرده بود. راستش کمی خجالت کشیدم. گفتم من دو کتاب منتشر کرده ام. و او از کتاب هایم پر

ویدئویی از خودکشی دولفین ها

تصویر
من در بعضی از نمایش ها کار دولفین ها را در نوعی سیرک های دریایی دیده ام. حیوانات باهوشی هستند، و بامزه. اما اینکه چرا چنین خودشان را به ساحل می زنند و به اصطلاح «خودکشی» می کنند، در پرده ای از ابهام مانده است. این ویدئو را ببینید.

محاکمه ی مردی که نروژ را تکان داد...

تصویر
جولای پارسال بود؛ 22 جولای. خانه ی یکی از دوستان بودم. شام را خورده بودیم که تلویزیون را روشن کردیم. ناگهان تصاویری دیدیم که باور کردنی نبود. تصاویری از انفجار و وحشتی که مقر نخست وزیری در اسلو را فرا گرفته بود.   بسیار مشوش شدم. با صدای بلند گفتم: ای وای دیگر نمی توانیم سر بلند کنیم. گفتم که جواب دانش آموزان را در مدرسه چه باید داد؟ خوب یادم هست که در انفجار اسپانیا که بدست اسلامگریان افراطی انجام شده بود، خودم را به مریضی زدم تا در مدرسه نباشم. تحمل  نگاه دیگران به ما که همه را به یک چشم می دیدند سنگین بود. اما حالا... وقتی رسیدم خانه شوک دیگری به من وارد شد. خبر کشتار جوانان در جزیره با احتیاط از تلویزیون پخش شد. وحشتناک بود. هیچکس نمی دانست چه خبر شده. چند نفر به قتل رسیده بود؟ و مسئولیت این حمله را چه کسی یا کسانی به عهده گرفته بودند؟ اما یک چیز مسلم بود.  هیچکدام از ما به تنها چیزی که فکر نمی کردیم این بود که «تروریست» نروژی باشد... وقتی نیمه های شب اعلام شد که مهاجم مردی است با قیافه ی سفید، موی طلایی و نروژی الصل، با ناباوری نفس راحتی کشیدم. امروز بعد از حدود 9
تصویر
ــــــــــــــــــــ عکس از دوست عکاس هنرمندم: فتح الله 

سلام مرا به عشق برسانید...

تصویر
آهای آدمهایی که عاشقید،   سلام مرا به عشق برسانید.   بگویید که خیلی دلم برایش تنگ شده ...   بگویید که بی او اعتمادی به زندگی نیست ...   بگویید در شهر ما تنها چیزی که کمیاب است، اوست .   بگویید به امید دیدار ... همه ی ما انسانها در تلاشیم تا به زندگی مان معنا دهیم. گاهی بدون آنکه به معنای آن فکر کرده باشیم. یا بدون آنکه چیزی به نام «نتیجه» مد نظر ما باشد. گاهی فکر می کنی که باید در دوردست  ها دنبال آروزهای خوب خود بگردی. یا در کنار انسان یا انسانهایی جدید زندگی جدیدی را شروع کنی. اما گاهی نمی دانی بعد از رفتن، چه چیزی را بدست خواهی آورد؟ و این علامت سوال گاهی آنقدر جالب و مهیج است که حاضر می شوی چشمانت را به روی آنچه که از دست خواهی داد ببندی. البته ما هیچ قانونمندی ای خاصی برای اینگونه تصمیم هایمان نداریم. برای تصدیق یا نفی آن. گاهی انسان به نقطه ای می رسد که لزومی نمی بیند، دست به «برآورد» بزند. فقط به رفتن فکر می کند.  البته، البته که باید رفت. زندگی معنایش را در رفتن تعمیق می بخشد نه ماندن. ولی هر رفتنی به معنای رسیدن نیست. هر گردی گردو نیست. گاهی در قاعده ی رفتن

یک حسی به من می گوید...

تصویر
یک حسی در درونم به من می گوید: دروازه های دلت را ببند احمق! و کنار پنجره ی مات دنیایت بنشین و رهگذران بازیگر را ففط تماشا کن! گوش می کنم. اما همان حس دوباره به من می گوید: حرف نزن لعنتی، دروازه های دهنت را هم ببند و بگیر بخواب! وقتی همه خوابند....  ... حالا من خوابم.  لطفا بیدارم نکنید! «حتی شما!»