دور هم بودن ...

تو «خونه ی پدری»، خونه رو یه جور دیگه تعریف می کردن. خونه رو یه جور دیگه می دیدیم؛ ما که هفت ـ هشت تا خواهر و برادر ریز و درشت زیر یه سقف بزرگ شده بودیم! پدر هر روز ما رو از تعداد کله هامون که از زیر لحاف بیرون می زد می شمرد. هر روز صبح: ...6، 7، 8. از کوچیک به بزرگ... و وقتی یه مهمون هم سر می رسید، دیگه کار از شمردن گذشته بود.
اما بعد از بزرگ شدن و پراکندگی دیگه اون تعریف ها، دیگه اون «دور هم بودن» ها مث قبل نبود. فقط گاهی که خواهر و برادرا به مناسبت هایی دور هم جمع می شدیم، صبحها می تونستی کله ها رو ببینی که از تو لحاف بیرون زده! بعضی وقت اونقد بودیم که باید واقعا رو زمین، رو مبل، تو آشپزخونه جایی پیدا می کردیم و ولو می شدیم که بخوابیم. یادمه یکی از این روزها، تو سوئد پیش خواهر بودیم. جمع و سرحال، شب نشینی طولانی، با ساز و آواز و عشق... 20 ـ 22 نفری می شدیم. شب ها آنقدر مست از دور هم بودن بودیم که کسی به «جای خواب» فکر نمی کرد. مهم این بود که با هم بودیم. یکی از این صبحها سرم از لحاف بیرون بود که ناگهان خانمی رو دیدم که داش زل زل به ما نگا می کرد. وقتی رفت از خواهر پرسیدم کی بود خواهر؟ گفت:
همسایه دیوار به دیوارمون بود. کنجکاو شده بود که این همه آدم چطو تو این خونه جا گرفته ن؟ باور نمی کرد که این همه آدم تو این خونه بتونن بخوابن!
و من می فهمیدم چرا. آخه تو اروپا خونه ها رو بر اساس «تخت خوابش» نامگذاری می کنن. مثلا خونه ی «دو خوابه» یا «سه خوابه» ... بدون تخت نمی تونی خونه ت رو تعریف کنی. اینجور بگم خونه22 خوابه نداریم!
........
اما ... امروز وقتی بیدار شدم، خونه م، عطر خونه ی پدری می داد. لحاف و تشک ها رو زمین ولو بودن. اونقد که باید با توک پا از بین تشک ها راه می رفتی. و کله ها که از تو لحاف ها زده بود بیرون. شوهر خواهر و خواهر و خواهر زاده و بچه ی خواهر زاده ، خاله و ... همه ... چقد خوشحال بودم. وقتی از پنجره بیرون رو نگا کردم، چند تا ماشین پارک بود... عین قدیما...
با خود گفتم که: انگار هر موقع تو خونه جا نمیشه که بخوابی، جا هم نمی شه که غمی به دلت بیاد... همیشه شادیه ...
صدای بچه به گوش می رسه ... صدای نفس ... صدای زندگی ... با خود مرور می کنم «دور هم بودن»! آی آی ... چه لذتی داره! چه نعمتی یه ... »

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!