شاید

رازهای تو را

هرگز در دل مدفون نمی کنم. نه ...

آنها را هر چه که بود و هست،

همراه با یک ترانه ی ناآشنا

بر شانه های باد می نشانم.


شاید روزی ـ روزگاری

اگر بادی وزیدن گرفت،

و تو ترانه ای آشنا شنیدی،

بفهمی که من رُبات نبودم...


2011‏/08‏/08

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!